سفارش تبلیغ
صبا ویژن


شعر و ادب (سپهر) - .: ماهنامه دانشجویی حضور :.


*سپهر

یه روزی روزگاری
دوتا بچه بسیجی
نمیدونم کجا بود
تو فکه یا دو عجیبی

تو فاو یا شلمچه
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه حاجیان

تو اون گلوله باران
کنار هم نشستند
دست توی دست هم
با هم جناق شکستند

با هم قرار گذاشتند


قدر هم رو بدونن
برای دین بمیرن
برای دین بمونن

با هم قرار گذاشتن
که توی زندگیشون
رفیق باشن و لیکن
اگر یه روز یکیشون

پرید و از قفس رفت
اون یکی کم نیاره
به پای این قرار داد
زندگیشو بذاره

سالها گذشت و اما
بسیجیهای با هوش
نمیذاشتن که اون عهد
هرگز بشه فراموش

یه روز یکی از اون دو
یه مهر به اون یکی داد
اون یکی با زرنگی
مهر گرفت و گفتش یاد

گل رو گرفت و گفتش
»بسیجی دست مریزاد«
قربون دستت داداش
گل رو گرفت و گفت: »یاد«

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه

این میداد به اون یکی
اون یکی به این میداد
ولی هرکی میگرفت
میخندید و میگفت:»یاد«

هی روزها و هفتهها
از پی هم میگذشت
تا که یه روز صدایی
اینطور پیچید توی دشت

یکی نعره میکشید
»عراقیها اومدن
ماسکهاتونو بذارین
که شیمیایی زدن«

از اون دوتا یکیشون
در صندوقو گشود
ماسک خودش بود ولی
ماسک رفیقش نبود

دستش رو برد تو صندوق
ماسک گازشو برداشت
پرید روی صورت
دوست قدیمیش گذاشت

همسنگر قدیمیش
دست اونو گرفتش
هل داد به سمت خودش
نعره کشید و گفتش:

»چرا میخوای ماسکتو
رو صورتم بذاری
بذار که من بپرم
تو دو تا دختر داری«

ولی اون اینجوری گفت:
»تو رو به جان امام
حرف منو قبول کن
نگو ماسک رو نمیخوام«


زد زیر گریه و گفت:
اسم امامَ نبر
ماسک رو صورت بذار
آبرو ما رو بخر

زد زیر گوشش و گفت:
کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست؟
اسم امام رو بردم

ماسکو رفیقش گرفت
گاز توی سنگر اومد
وقتی میخواست بپره
رفیقشو بغل زد

لحظههای آخرین
وقتی میرفتش از هوش
خندید و گفت: برادر
»یادم ترا فراموش«

آهای آهای برادر
گوش بده با تو هستم
یادت میاد یه روزی
باهات جناق شکستم

تویی که روزمرگیت
توی خونه نشونده
تویی که بعد چند سال
هیچی یادت نمونده

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه

هرچی رو بهت میدم
روی زمین میندازی
میگی همهاش دروغ بود
»یاد« نمیگی میبازی
?
سپهر



نویسنده :« سردبیر » ساعت 8:0 صبح روز چهارشنبه 87 مهر 3